خمس قصائد لآمال موسى الى الفارسية
ترجمة مهناز نصاري-طهران
آمال موسي در سال 1971م در طرابلس متولد شد. داراي مدرك كارشناسي در رشتهي روزنامهنگاري و علوم اخبار(گرايش سياست) و فوق ليسانس علوم اجتماعي ميباشد. وي در زمينهي جامعهشناسي تحقيقي با عنوان «بورقيبه والمسأله الدينيه» را منتشر كرده است. اكنون در صدد تمام كردن پايان نامهي دكترا، با موضوع «زندگي ديني در جامعهي تونس» ميباشد.
از مجموعه اشعارش:
1. أنثي الماء (بانوي آب)،1996م.
2. خجل الياقوت (شرم ياقوت)، 1998 م.
3. يؤنّثني مرّتين ( دوبار به من ضمير مؤنث ميدهد)، 2005م.
غَيْرُ قَابِلَةٍ لِلاخْتِزَالِ
أُحِيطُ بخَصْرِي
لِأَحِيكَ ثَوْبًا يَتَّسِعُ سَاعَةَ غَضَبِي
يَنْكَمِشُ حِينَ أَهْدَأْ.
حَدَّثْتُ النَّارَ الـمُتَوقِّدَةَ فِيَّ :
أيُّ رَجُلٍ يَحْتَمِلُنِي
أيُّ امْرَأةٍ تَسْتَأْنِسُ بِرِفْقَتِي
أيُّ طِفْلٍ لاَ تَقْتُلُهُ دَهْشَتِي
أيُّ أبٍ يُنْجِبُ شَبِيهَتِي
أيُّ اسْمٍ يَسَعُ مَلْمَحِي
أيُّ فِعْلٍ يدّعِي اخْتِزَالِي
يَا أَيَّتُهَا النَّارُ
مَا الذِي يُطْفِئُكِ ؟
قَطْرَةُ مِنِّي
أَمْ شُعْلَةُ فِيَّ
خلاصه ناشدني
دور كمرم را اندازه ميگيرم
تا براي خويش پيراهني ببافم كه در لحظهي خشم فراخ شود
و وقتي آرام ميگيرم جمع شود
از آتش شعله ور درونم پرسيدم:
كدام مرد، تاب مرا دارد؟
كدام زن، از همنشيني با من لذت ميبرد؟
كدام كودك، از حيرت من نميميرد؟
كدام پدر، شبيه مرا براي دنيا ميآورد؟
كدام نام، گنجايش نگاهم را دارد؟
كدام فعل، ميتواند مرا خلاصه كند؟
اي آتش!
چه چيز تو را خاموش ميكند؟
قطرهاي از من
يا شعلهاي در من .
صُوَرٌ بِلاَ إضَاءَةَ
اِلتَقِطْ لي صُورةً فَاتِنَةً
يَشِعُّ مِنْهَا بَرِيقُ حُزْنِي.
صُورَةً،
تتوقَّفُ فيها الابْتِسَامةُ
فِي زَاوِيَةِ البوْحِ.
اِلْتَقِطْ لي صُورَةً
وأنا أغْتَسِلُ خَلْفَ مِرْآتِي.
صُورَةً،
سَاعَةَ ألْتفُّ حَوْلِي وأصِيرُ شَالِي.
صُورَةً
حِينَ أُقَبِّلُ يَدَيَّ
لأَصْفحَ عَنِّي.
اِلتَقِطْ لي صُورَةً
وأَنا أُمَزِّقُ هذه الصُّوَرْ.
عكسهايي بينور
برايم عكسي زيبا بگير
كه برق اندوهم، در آن بدرخشد
عكسي
كه لبخند، در گوشهي نجواي آن
متوقف مي شود
برايم عكسي بگير
وقتي كه در پس آينه تن ميشويم
عكسي؛
در وقتي كه دور خود ميپيچم و شال خود ميشوم
عكسي؛
براي وقتي كه دستم را ميبوسم
تا خودم را ببخشم
برايم عكسي بگير
وقتي اين عكسها را پاره پاره ميكنم.
صَغِيرَةٌ وَاقِفةٌ على الأطْلاَلِ
عِنْدَمَا كنتُ صَغِيرَة،
كُنتُ، أُوَزِّعُ فَاكِهَةً على ضُيُوفٍ يَأْتُونَ في كلّ يَوْمٍ
وَأَمْلَأُ فِنْجَانَ عَمِّي بِقَطرَاتِ الزَّهْرِ
وَأُقشِّرُ الجَوْزَ.
أَقِفُ أَمامَ مِرْآتِي
وَأتَخّيلُنِي سَيِّدَة.
أَخْلَعُ عن شَعْرِي رَبْطَتهُ الوَرْديَّة
وَأَعْبَثُ في غِيَابِ أُمِّي بِفَسَاتِينِهَا السَّاهِرَة.
عِنْدَمَا كُنتُ صَغِيرَة،
أُنادِي جَمِيعَ الرِّجَالِ أَعْمَامِي
وَالنِّسَاءَ خَالاتِي
وَكانَتْ تُذِيبُنِي شَمْسُ الحَياءِ
كُلَّمَا دَاعَبَتْ رِيحٌ فُسْتَانِي.
عِنْدَمَا كُنتُ صَغِيرَة،
كَانُوا في كلّ يَوْمٍ يُذِيعُونَ ضَيَاعِي
ثُمَّ يَجِدُونَنِي
في الشُّرْفَةِ أُعَانِقُ وِسَادَتِي.
عِنْدَمَا كُنتُ صَغِيرَة،
كانَ جَمِيعُ التَّلاَميذِ أَسَاتِذَة
وَأنا أَخْدِشُ وَرَقَتِي
يَمُرُّ مُعَلِّمِي وَيقُولُ :
"مَا سُؤَالَكَ يَا ابْنَةَ سُقْرَاط؟"
عِنْدَمَا كُنتُ صَغِيرَة،
كُنتُ أَعْتَقِدُ أَننَا كَيْ نُنْجِبَ أَطْفَالاً
عَلَيْنَا أن نَشْرَبَ جِرَارًا من الحَلِيبِ
وَظَنَنْتُ،
أَنِّي الأُخْتُ الصُّغْرَى لِأُمِّي وَأَبِي.
كُنتُ، أَخَافُ صَمْتَ الأَحَدِ
وَفِي الجُمُعَةِ أَسْأَلُ عَمَّا حَلَّ بِمَنْ حَوْلِي.
عِنْدَمَا كُنتُ صَغِيرَة،
َوثِقْتُ في الزَّمَنِ كَثِيرًا
وَانْتَظَرْتُ أَنْ أَظَلَّ كَمَا كُنتُ كَبِيرَة!
دختركي ايستاده بر ويرانهها
وقتي دختركي بودم
به مهمانهايي كه هر روز ميآمدند ميوه تعارف ميكردم
وفنجان عمويم را پر از گلاب
گردو پوست ميكندم
روبروي آينهام ميايستادم
و خود را بانويي مجسم ميكردم
روبان صورتي گيسوانم را در ميآوردم
و در نبود مادرم لباسهاي شباش را به هم ميريختم
وقتي دختركي بودم
همه مردها را عمو صدا ميكردم
و همهی زنها را خاله
و هرگاه نسيمي پيراهنم را به بازي ميگرفت
آفتاب شرم مرا آب ميكرد
وقتي دختركي بودم
هر روز گم شدنم را در بلندگو اعلام ميكردند
سپس مرا
در ايوان مييافتند كه بالشم را در آغوش كشيده بودم.
وقتي دختركي بودم
همهي شاگردان، استاد بودند
و هنگامي كه دفترم را خط خطي ميكردم
معلمم از كنارم ميگذشت و ميگفت:
دختر سقراط، سؤالي نداري؟
وقتي دختركي بودم
فكر ميكردم براي اينكه ما بچهاي به دنيا بياوريم
بايد كوزه كوزه شير بنوشيم
و گمان ميكردم
من خواهر كوچكتر پدر و مادرم هستم.
از سكوت يكشنبه ميترسيدم
و جمعه سراغ اطرافيانم را ميگرفتم كه كجا رفتهاند
وقتي دختركي بودم
به روزگار اعتماد زيادي ميكردم
و اي كاش در بزرگي هم!
لاَ فَـارِس يَليـقُ بِصَلواتِـكِ، غَيـرُ الله
يَا التِّي
مَا مَنَعْتُكِ حِينمَا وَدَّعْتِ الماءَ
وَطِرْتِ إلى صَحْراءِ
لاَ أَحَدَ فِيها يقُولُ " رُدَّهَا عَليَّ إِنِ اسْتَطَعْت " !
قُلْتُ سَاعَتهَا :
رُوحُكِ بِنْتُ قَاعٍ أوْ جِنِّيةُ الأقَاصِي
تَمْشِينَ على المَاءِ حَتى يَزْدادَ يَقينُكِ
وَتَعْتَقَدِينَ أَنَّ التُّرابَ لَنْ يَأكلُ وَجْهكَ.
يَا التِّي،
أََرَاكِ مُتْعبةً كَعَائدٍ مِنْ بَيْتِ الله
أَلا تُبْتِ عِنْ المَوتِ عِشقًا
وَتَخَلَّصْتِ من شَوائِبِ الصِّدْقِ ؟
أََنْهَكَتْكِ المِحَنُ،
وَمَزَّقَتْكِ قَطْرَةً قَطرةً هَذِهِ الخَسَارات.
يَا التِّي،
يَعُزُّ عَلَيَّ انْحِنَاؤُهَا
تَسَلّقِي الأعَالِي
أَكْمِلِي دَوْرةَ الاحْترَاقِ
وَتَدَاوِي بأَبْيضِ العُشْبِ
فَقَدْ أَعْدَدْتُ لَكَ
حَمَّامًا سَاخنًا،
وَوَجَدْتُ فِي اِنْتظَارِكِ وَاثِقًا
سَريرُكِ الصَّغيرُ القَديمُ.
يا التِّي،
أَصَابَتْ تَأْويلَ المَنامِ
فَأَدْرَكَتْكِ النُّبُوءَةُ رَضيعةً
غَدَوْتِ ضَيْفَةً مُهْمَلةً
تُقَدِّمِينَ أَطْرافَكِ سَفينةً
وَضَوْءَ عَيِْنَيْكِ، لِقنْديلٍ ابيضَّتْ نَارُهُ.
يَا التّي،
تَسَلّلْتِ كََمَا الشَّهْوَة مِنْ أَنَامَلِي
كُلُّ مَا فِيكِ عَزيزٌ وبَاسقٌ
دَع قَلْبكِ فَارِغًا
فَلاَ فَارِس
يَلِيقُ بِصَلَواتِكِ،
غَيْرُ الله.
هيچشهزادهاي جز خدا، شايستهي دعاهاي تو نيست
اي زني
كه وقتي آب را وداع گفتي، تو را منع نكردم
و به سوي صحرايي پرواز كردي
كه هيچكس در آن نميگويد: اگر توانستي او را به من بازگردان
آن وقت گفتم:
روح تو دختر ژرفاهاست يا پري دوردستها؟
روي آب راه مي روي تا يقين تو افزونتر شود
و مي پنداري كه خاك, چهره ات را نمي خورد.
اي زني
كه تو را همچون زائر بازگشته از خانهي خدا، خسته ميبينم
آيا از عشق مردن را، توبه نكردهاي؟
و هنوز از شُبهات راستگويي، رها نگشتهاي؟
تو كه سختيها رنجورت كرده است
و قطره قطرهي اين زيانها پاره پارهات !
اي زني
كه شكستناش برايم دشوار است
بلنديها را درنورد
و دورهي سوختن را كامل كن
و با سپيدترين گياه، درمان شو!
كه من
حمامي گرم برايت آماده كردهام
و تخت كوچك قديميات را
آرام، در انتظارت يافتم.
اي زني
كه تعبير خواب را دريافت
و در شيرخوارگي به پيامبري رسيد
اكنون مهمان از ياد رفتهاي شدهاي
دست و پايت را همچون قايقي پيشكش ميكني
و درخشش چشمانت براي چراغي است كه آتشش به سپيدي گراييده است
اي زني
كه همچون خواهشي دزدانه، ميان انگشتانم جاري شدي
هر آنچه در توست، گرانبهاست و والا .
بگذار قلبت خالي باشد
كه هيچشهزادهاي
جز خدا
شايستهي دعاهاي تو نيست.
فَرَسُ الماءِ
أَمْشِي كَغَجَريَِّةٍ إلى حَيْثُ
يَنْبُتَ الرِّيشُ مُلَوَِّنًّا.
مُبلَّلا.
غَجَرِيَّةٌ، تُرَدِّدُ أُغْنِيَّةَ بَحَّارِ
قَرَّرَ اللَّيْلَةَ أن يَعُودَ لعُصْفُورة الأَمْسِ،
حَامِلاً بَقِيَّة صَحْوِه،
وَشِجَارًا مع قَرَاصِنَةِ البَرِّ.
أَمْشِي إلى مَدِينَتِي،
وَألْتَقِطُ من صَحْنِ الدَّارِ أسْرَارًا
تَبُوحُ بها غُرَفٌ طَالمَا عَاشَتْ جَمَاعَ الأَرْضِ وَالسَّمَاءِ.
وَفي صَحْنِ تلك الدَّارِ
أُعَانِقُ طِفْلَةَ كُنتُ أَشْبِهُهَا
هي أنَا،
تَجْلِسُ كما تَشَاءُ
لا فَرْقَ عِنْدهَا بين رُكْبتيَنِ عَارِيَتَين
وَرُكْبَتَيهَا العَارِيَتَين!
تَمُرُّ قِطَّةٌ
فَأَتذَكَّرُ كَمْ مَرَّةً جَمَعَتْ جَدَّتِي
قِطَطَ البَيْتِ
وَرَمَتْهَا.
وَحِينَ تَعُودُ،
تَفْتَحُ القِطَطُ لها البَابَ.
أَمْشِي إلى من وَعَدْتُهُ
أَنِّي لنْ أُقَبِّلَ جَبِينَهُ مَهْمَا الموْتُ فَعَلَ
أَعُودُ إِليَّ
تَحْتِي الأَمَاكِنْ
وفي اليَدِ سَاعَة وَضَرْبَة لِلْقَدَرِ.
وَمَعهُ أَرْكَبُ الخَيْلَ
حتّى أَصِلَ إلى الماءِ،
أَمْشِي بَدَوِيَّة
تُحَاكِي العُشْبَ في الوَشْمِ
وَفَجْأَةً،
تَمِيلُ قُلَّتهَا
فَتَرْتَوِي!
اسب آبي
ميروم
همچون زني كولي
به آنجا كه پرها رنگارنگمي رويند
خيس.
زني كولي كه آواز مرد دريا را زمزمه ميكند
مردي كه میخواست پيش گنجشك ديروز بازگردد
حال آنكه بقيهي بيدارياش را بدوش ميكشد
و بگو مگويي با راهزنان بيابان
بسوي شهرم ميروم
و از پهنهي خانه، رازهايي بر ميگيرم
كه اتاقها آن را افشا ميكنند تا زماني كه
در آميزش زمين و آسمان، زيسته است
و در پهنهي آن خانه
دختركي كه شبيه او بودم، در آغوش ميكشم
دختركي كه منم
آنگونه كه مي خواهد، مينشيند
و فرقي نميگذارد ميان دو زانوي برهنه
و زانوان برهنهي خودش!
گربهاي ميگذرد
و به ياد ميآورم كه مادر بزرگم چندين بار گربههاي خانه را
جمع كرد و
بيرون انداخت
اما وقتي باز ميگشت
گربه ها در را برايش باز ميكردند.
ميروم بسوي او كه وعدهاش دادهام
كه حتي به هنگام مرگنيز،
پيشانياش را نبوسم.
بسوي خويش باز ميگردم
مكانها زير پايم
در دستم ساعتي است و ضربهاي براي سرنوشت
و با او سوار بر اسب ميشوم
تا به آب برسم
مي روم همچون زني بدوي
كه با گياهان خالكوبياش حرف ميزند
و ناگهان
ياسمناش خميده ميشود
و او سيراب ميگردد!